دلگرم میشوم...بی دلیل...
هو...
در خیابان قدم میزنم...
با چشمانی از یاد رفته...
به دنبال خاطره ای دور...
زمستان شاخه ها را به انزوا کشانده...
تمام ِ خانه ها به احترام ِ فصل...
در خلوتِ گرم ِ خود آرام گرفته اند ...
تعلیق را میان ِ نفس هایم...
که در هوا دود می شد ...
می دیدم...
میان ِ تمام ِ خانه ها...
در ِ خانه ای نگاهم را به خود جلب می کند...
قدیمی و سبز رنگ است...
شاخه های درخت از بالای در با اشارتی مرا بسوی
خود می خوانند...
کنار در می ایستم ...
صدای کسی از دور شنیده می شود...
این درخت ...
هر پنجشنبه...
میزبان ِ یک کبوتر است....
کبوتری که ...
خبر از یاد ِ لاله ای سرخ می آورد...
برای دل ِ منتظر ِ یک مادر...
...
خوب که دقت میکنم کنار ِ در ...
عکسی را می بینم...
زیر آن نوشته شده...
شهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــد اسماعیل سرآبادانی...
سکوت ِ سردی تمام ِ کوچه را می گیرد...
دلتنگ می شوم...
ناشناسی...
آرام...
از کنارم عبور می کند...
دلگرم می شوم ...
بی دلیل...